آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

سونوي سلامت جنين

پسرم ٢-٣روز پيش با مامان بزرگ رفتيم سونوگرافي بابايي نتونست بياد كارش زياد بود.تو سونو گرافي همه ي اعضاي بدنتو چك كرد وپاها و دستهاتو واضح ديدم.قربونت بشم يه دستت بالاي سرت بود يكيشم جلو صورتت.دلم برات تنگشده بود عزيز دلم.راستي چن وقته كشاله ي رونم حسابس درد ميكنه انقدر كه بعضي وقتا اصلا نميتونستم راه برم.البته الان يكي دو روزه بهترم.دوشنبه بالاخره تصميم گرفتم برم بيمارستان صارم و دكترمو عوض كنم.هرچيفكر كردم ديدم بهترين گزينه همون صارمه چون هم بهمون نزديكه هم دكتراش خوبن بيمه ي مارو هم كه قبول ميكنه.عشقم نفسم تكونات هر روز داره بيشتر و قويتر ميشه و من هر روز بيشتر به عظمت خدا پي ميبرم و بيشتر احساست ميكنم و دوست دارم زودتر روي ماهتو ببينم.خدا...
22 خرداد 1392

خريد سيسموني

پسر گلم امروز كه دارم برات مينويسم دوشنبس و من از جمعه خونه بابابزرگ بودم تا ديشب كه با بابايي اومديم خونه آخه كف حموم به پاركينگ آب ميداد تعميركار آورده بود بابايي خونه هم ريخت و پاش بود منم كه يكم درد و اينا داشتم گفتم يه چند روز برم مهموني خونهوبابابزرگ!عزيز دلم ديروز با مامان بزرگ رفتيم جمهوري خريد سيسموني واسه پسر نازم.يه سري زياد از وسايل لازمتو گرفتيم .ساعت ١٠ رفتيم٤:٣٠ برگشتيم.واقعا انگار يه بار سنگيني از رو دوشم برداشته شد آخه هر روز سنگين تر ميشم هوام كه هر روز داره گرمتر ميشه نگران بودم با اين گرما و خستگي من و دردام كي و چه جوري برم خريد،البته بازم يه سري خرده ريزت مونده .وسايل بزرگ و سرويس كالسكتم همينطور اما اونو زياد نياز به فك...
13 خرداد 1392

عشق آسموني من و بابا محمد گل

گل پسرم امروز ميخوام برات يه ذره از داستان آشنايي من و بابات و اينكه چطور عاشق هم شديم و به هم رسيديم برات بگم.شايد برات عجيب باشه اما من و بابا جونت دبيرستاني بوديم كه با هم دوست شديم و از اون موقع تا حالا كه تقريبا ١٣سال ميگذره بهترين دوست هم هستيم.من اول دبيرستان بودم و بابا محمد دوم دبيرستان.از روز اولي كه با هم دوست شديم زياد با هم ارتباط نداشتيم آخه من هيچوقت تنها بيرون نميرفتم همهيشه با مامان بزرگت ميرفتم همه جا.يكسال اول فقط چند بار تلفني باهم صحبت كرديم و يه بار هم بيرون رفتيم.بقيه وقتها بابايي بعد از مدرسه ميومد سر كوچه مون واميستاد و از دور همديگرو ميديديم.ميدوني پسرم الان كه دارم اينا رو مينويسم حسم تازه ميشه انگار دوباره كوچيك ش...
9 خرداد 1392

داستان شروع زندگی زیبای تو!

پسر خوشگلم امروز یکم حوصله کردم گفتم بیام برات بنویسم که قبل از درست کردن این وبلاگ برای تو, چند ماه اول بارداریم تقریبا چه اتفاقاتی افتاد و چرا من تصمیم گرفتم بیام اینجا.اصلا از کی فهمیدم تو تو شکممی و ما داریم نینی دار میشیم.بذار از اول اولش برات بگم! فکر کنم تقریبا 20 دیماه 91 بود که من بعد از تقریبا یه هفته عقب انداختن به باردار بودنم شک کردم.زنگ زدم بابایی سر کار بود گفتم برگشتنی 2 تا بیبی چک بگیره خب کار از محکم کاری که عیب نمیکنه!آخه مامانی کلا آدم محتاطیه.بابایی که اومد خونه سری رفتم تستر و گذاشتم و از دستشویی اومدم بیرون.بعد 2 یا سه دقیقه با بابایی رفتیم با هزار امید و آرزو چکش کردیم.اما هیچ خطی روش نیفتاده بود.دریغ از یکی!خب یکی ...
9 خرداد 1392

جوجوی من لگد بزن!

پسر گلم امروز شنبس و من تقریبا بعد یه هفته اومدم مطلب بذارم.گلکم امروز تقریبا 20 هفتت تموم شد ینی نصف راهو باهم طی کردیم!جوجوی نازم مرسی از اینکه تو این مدت هوای مامانتو داشتی و زیاد اذیتش نکردی.آخه بس که پسر من آقاست!.عزیزم شنبه هفته پیش رفتم دکتر قرشی  صدای قلب خوشگلتو دوباره شنیدم. بهم قرص کلسیم و فیفول داد با مولتی ویتامین پریناتل.البته مولتی رو 10 تا بیشتر داروخونه بهم نداد.گفت کمیاب شده.بی خیال همه اینا دکترم وقتی سونو رو دید گفت پسرت خوب رشد کرده منم کلی ذوق کردم.واسم آز غربالگری مرحله دوم رو نوشت که دوشنبه رفتم وآزمایش دادم.گلم مرحله اول رو 18 فروردین داده بودم که خدارو شکر جوابش خوب بود.ایشالاه اینم جوابش خوبه.یکی یه دونه ی من ...
9 خرداد 1392

حرکت های واضح عشقم تو دلم!

پسر گلم الهی مامان فدات بشه که از 2 روز پیش بالاخره تکون خوردن واقعیتو حس میکنم.حالا میفهمم اون چیزایی که قبلا حس می کردم خیلیاش تکونای تو نبوده عزیزم حرکات رودم بوده .آخه اینا با اونا واقعا فرق دارن!من واقعا حست میکنم!مخصوصا وقتی میخوام بخوابم یا وقتی دارم استراحت میکنم کاملا حست میکنم.ماشالاه چقدرم پر جنب و جوشی عزیز دلم خدا رو شکر میکنم واسه دادن تو به من.تو همه ی زندگی ما شدی عزیزم.هنوز نیومده به زندگیمون تازگی دادی.عاشقانه منتظرتیم که بیای و به زندگیمون شادی و تازگی بدی.وقتی تو دلم تکون میخوری نا خوداگاه خنده رو لبام میاد واقعا توصیفش سخته.حالا میفهمم که مادر شدن بهترین حس دنیاست ینی چی. راستی ماشینمون 2 روز تعمیرگاه بود آخه یکی از پش...
9 خرداد 1392

اولین حرکت های شیطونک من

پسرم دیروز اولین حرکاتت رو با تمام وجودم حس کردم!نمیدونی چه حس قشنگی بود ممنونم ازت به خاطر دادن این حس زیبا به من.عشق مامان دیروز یه عالمه تو شکم مامانت فوتبال بازی کردی از الان معلومه به کی رفتی!منظورم باباته.مثل بابایی شیطونی.عزیزم امروز وقت دکتر دارم بعد از ظهر میخوام با مامان بزرگ برم دکتر.امروز کمرم یه کم درد میکنه اما تو که تکون میخوری همه ی اینا یاد میرم.پسر قشنگم عاشقانه منتظرتم که بیای بغلم و بوس بارونت کنم! ...
9 خرداد 1392
1